کودکم ... ، کوچکم ... ، آرام بگیر ... می دانم پریشانی
این قدر دندان بر لب نگیر ، لبان کوچکت دامانم را خونین کرده ...
این قدر محکم مشتت را بر این دیوار سرد مکوب ! کدامین دیوار تحمل مشت های کوچکت را دارد ...
آرام بگیر ! مبادا دیوار فرو ریزد ...
دل منم خونست بیش از این خونش مکن .
فریاد بزن ولی خود را چنگ مزن ... قدری بر این بی حالی من رحم کن ...
پریشانی ، می دانم ...
قدری آرام بگیر ...
قدری تحمل کن لااقل بگذار صورت خونینت را ، چادر لای پاهایت را جمع کنم ...
می افتی ... قدری آرام بگیر عزیز دلم ...پاره تنم ...
به چه این قدر با بغض نگاه می کنی و دلم را آتش می زنی ؟
قرآن را با آن لبان کوچکت بوسه باران می کنی و دستی بر قطره اشکت می کشی ...
می دانم در دلت چه غوغاییست دخترکم ...
می دانم رنجیدی در این برهوت بی آدمی ...
می دانم خون جگر خوردی از ابلهی این ابلهان
که نوری به این عظمت را می خواهند با دهان خود خاموش کنند .
ولی از کاسه ی صبرت هم بی خبر نیستم ... می دانم اکنون که
قدری آرام گرفته ای برای چه دستانت را به زیر چادر بلند کرده ای ...
می دانم چه زمزمه می کنی و کدامین بغض فرو خورده را باز بر چشم جاری می سازی .
حال من هم دست کمی از تو ندارد ...
آرام باش جگر گوشه ام
خدا با ماست ...
و حجتش خواهد آمد ...
می آید ...
می آید ... دخترکم ...